۲۹ آذر ۱۳۸۹

سکه های 5 تومانی

زمستان 62 بود . من فقط 5 سالم بود و این خاطره مثل یک خواب به نظرم می آید . پدرم جبهه رفته بود . کوچه ها پر از برف بود طوری که توی کوچه ما فقط یک راه عبور بازکرده بودند تا از آنجا رد شویم . همه خانه های محمدآباد گنبدی بود و هیچ خانه آجری حداقل در این محله نبود . نمی دانم عمو نامخدایم بود یا عمو حسین آمد خانه ما . مادرم مشغول جارو کردن خانه ها بود . عمو دستم را گرفت و با خود به کوچه برد . اما کوچه سرد بود و روی زمین برف . هوا هنوز هم برفی بود و اثری از آفتاب نبود . یکی گفت عموها خانه گل محمد جمع اند. عجب رسومی داشتیم . پدرم و گل محمد جبهه بودند و عموها برای اینکه مادرانمان و ما بچه دلتنگ بابایمان نشویم بیشتر به خانه های ما می آمدند . عمو حسین هم به همین دلیل آمد دنبال من و دستم را گرفت که برویم دوری بزنیم .
رفتیم خانه گل محمد . چند اتاق گنبدی در سمت جنوبی حیاط کنونی خانه گل محمد بود . از در ایوان که وارد شدیم یک سفره قند که دورش را با نخ خودش گره زده بودند و از میخی آویزان کرده بودند دیدم . و یک عالمه کفش . یعنی جمع همه جمع است و چایی خوری براه . قند و چای آنموقع کم بود و خوردن یک استکان چایی داغ آنهم توی جمع خیلی می چسبید. در اتاق را باز کردیم . گرمای مطبوع ناشی ازکرسی صورت کودکانه مرا که سرد و قرمز شده بود نوازش کرد . عموها دور کرسی دایره وار نشسته بودند و پاهایشان زیر لحافی بود که روی کرسی پهن شده بود . عمو مرا جایی نشاند که عمو حسن روبرویم بود .
عمو حسن گفت علی یک بار دیگه اون شعرت رو بخون . من یه شعر میخوندم که مربوط می شد به جنگ : من سربازم تفنگ دارم /مسلسل و فشنگ دارم /یک کوله پشتی بارمه /سنگر به سنگر کارمه/ بالامیرم پایین میرم / دشمنو از دور می بینم / سایه شو با تیر می زنم / تق تق تق
جو انقلابی حاکم باعث می شد که عموها از شنیدن این شعر از زبان یک کودک 5 ساله خیلی خوشحال شوند . عموحسن دست تو جیبش کرد و دو تا سکه 5 تومانی بهم داد . از اون مسی های قدیمی.
دست و پاهام روی زمین نمی اومد خیلی خوشحال بودم .
هنوز بعد از 26 سال لذت گرفتن اون سکه ها رو توی وجودم احساس می کنم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر