رفتیم خانه گل محمد . چند اتاق گنبدی در سمت جنوبی حیاط کنونی خانه گل محمد بود . از در ایوان که وارد شدیم یک سفره قند که دورش را با نخ خودش گره زده بودند و از میخی آویزان کرده بودند دیدم . و یک عالمه کفش . یعنی جمع همه جمع است و چایی خوری براه . قند و چای آنموقع کم بود و خوردن یک استکان چایی داغ آنهم توی جمع خیلی می چسبید. در اتاق را باز کردیم . گرمای مطبوع ناشی ازکرسی صورت کودکانه مرا که سرد و قرمز شده بود نوازش کرد . عموها دور کرسی دایره وار نشسته بودند و پاهایشان زیر لحافی بود که روی کرسی پهن شده بود . عمو مرا جایی نشاند که عمو حسن روبرویم بود .
عمو حسن گفت علی یک بار دیگه اون شعرت رو بخون . من یه شعر میخوندم که مربوط می شد به جنگ : من سربازم تفنگ دارم /مسلسل و فشنگ دارم /یک کوله پشتی بارمه /سنگر به سنگر کارمه/ بالامیرم پایین میرم / دشمنو از دور می بینم / سایه شو با تیر می زنم / تق تق تق
جو انقلابی حاکم باعث می شد که عموها از شنیدن این شعر از زبان یک کودک 5 ساله خیلی خوشحال شوند . عموحسن دست تو جیبش کرد و دو تا سکه 5 تومانی بهم داد . از اون مسی های قدیمی.
دست و پاهام روی زمین نمی اومد خیلی خوشحال بودم .
هنوز بعد از 26 سال لذت گرفتن اون سکه ها رو توی وجودم احساس می کنم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر