۱۷ آبان ۱۳۸۹

زمینهای دق


تا 6 سالگی کارمان بازی بود و خوردن و خوابیدن . اما از 6 سالگی به بالا باید در کارهای کشاورزی شریک می شدیم . این حس کار کردن نه تنها اجباری نبود بلکه نوعی افتخار نیز بود که من بزرگ شده ام و می توانم کار کنم.
در زمان شروع کار کردن ، من آنقدر کوچک بودم که خاطرات آن به سختی یادم می آید . تابستان ها با برادر بزرگترم سر صبح گوسفندها را از خانه خارج می کردیم و با طی مسیری 6 ، 7 کیلومتری به زمینهای کشاورزی مان می رسیدیم . پدرم 2 ساعت قبل از ما با موتور رسیده بود و مشغول درو گندم بود. زمینی که گندم آنرا درو کرده باشند را پی درو می گویند در این پی درو هر چقدرهم که دروگر دقت کرده باشد بازهم خوشه های گندم زیادی پیدا می شد . این ته مانده گندم ها سهم گوسفندها بود و مسئول چراندن شان من 6 ساله بودم با برادر 10 ساله ام .




زمین های کشاورزی در قسمتی از زمین های مزروعی بین روستای سلیمانی و بیرم آباد بود که ما به آنجا می گفتیم " دق " .
اگر هر کدام از پسر عموهایم این متن را بخوانند و به کلمه دق برسند ده ها خاطره از تابستان های قشنگ کودکی مان به ذهنشان خطور می کند.
نا گفته نماند که من 8 عمو و 24 پسرعمو دارم . و زمینهای همه عموهایم با هم در یک محدوده مکانی بود یعنی حول و حوش همان دق.
ظهر ها برای ناهار می رفتیم به خانه گلی کوچکی که دروسط زمینها توسط پدربزرگم ساخته شده بود. به این خانه ها در ترکی سلیمانی "خنه چه " می گویند . چون این خنه چه به لحاظ طولی کمی بلند تر از یک خنه چه معمولی بود پدرانمان اسمش را " بلند خنه چه " گذاشتند.
در تصویر اول بلند خنه چه و در تصویر دوم زمینهای دق مشخص شده اند.
هرکس که چوپانی کرده باشد این گفته مرا به خوبی حس می کند که دوست دارد بین گوسفندها و بزهایش خصوصیات آنها را شناسایی کند این خصوصیات آنقدر برای چوپان جا می افتد که گاهی با گوسفندهایش مثل آدمها دعوا می کند تنبیه می کند سرشان دادمی کشد نوازش می کند و ...
دنیای کودکی ما اینگونه با طبیعت رقم خورد . با پای پیاده توی صحرا و بیابان از بین خاک و سنگ و ماسه و آب رد می شدیم با گوسفند ها و بزها صبح مان را شب می کردیم و تفریح مان تنها و تنها یک چیز بود . هنگام برداشت محصول بابایمان ما را با خودش به شهر ببرد و بستنی بخوریم . بستنی چقدر در محیط روستا آنهم در دوره ما ارزشمند بود و چقدر خوردنش یک یا نهایتا دوبار در سال می چسبید.
هر کدام از ما بچه ها که گوسفند ها را به صحرا می آورند یک چوبدستی داشتیم . اصلا داشتن چوبدستی برای چوپان از بدیهیات است. یکی از پسر عموهای من (محمد که الان فوق لیسانس کتابداری است و کارمند دانشگاه )روی چوبدستی اش طرحی شطرنجی انداخته بود . من سنم کم بود و تا آخر تابستان که او را با چوبدستی اش می دیدم فکر می کردم حتما این چوبدستی چیز خیلی خاصی است یا از جای خیلی خاصی برایش آورده اند . به همین خاطربه محمد به دیده فردی توانا و خاص نگاه می کردم . هر گاه قدرتی خود را به منبعی اسرارآمیز اتصال دهد قدرتمندتر می شود .بعدها فهمیدم این چوبدستی خیلی راحت طراحی شده بدین شکل که هنگامی که چوب را از درخت میکنند قسمتهایی از پوست روی آنرا می کنند و قسمتهایی را نگاه می دارند (بصورت شطرنجی) و بعد روی آتش کمی به اصطلاح چوب را می پزند . همه اش همین بود. وقتی در قلعه اسرارآمیز قدرت باز شود دیگر قدرتی در کار نخواهد بود .




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر