جلدی پریدیم و در رفتیم به این امید که ما رو نشناسه .
یکی دوهفته گذشت خاطر جمع شدم که دیگه کسی بویی نبرده .
یک روز که تو حیاط خونه داشتم با تیرکمونم (به قول خودمون جیر ) گنجیشگ می زدم بابام از در حیاط وارد شود در حالی که دست هاشون رو به پشتش زده بود خیلی خونسرد به من نزدیک شد . تو راه داشت با خودش با صدای آروم سوت می زد . همه مون می دونستیم که اینجور مواقع بابام به ظاهر آرومه ولی می خواد یک گوشمالی ما رو بده یعنی از خرابکاری ما سردرآورده .
اومد نزدیکم و گفت علی ! حاج حسن الان سرکوچه بود یه چیزهایی می گفت . گفتم چی می گفت . می گفت چند نفر رفتن تو باغم زردک ها رو خراب کردند ریخت و پاش کردن و ...
تا اومد بگم من نبودم صدای شپلق کشیده رو تو گوشم احساس کردم برق از چشمام پرید خواستم فرار کنم بعدی رو هم خوردم سومی بهم نرسید فقط قسمتی از انگشتای بابام پشت گردم رسید که این یکی از اون دو تا هم بیشتر درد گرفت .
دیگه من نرفتم تو باغهای چشمه جیگ
از کتک خوردن های تو مدرسه هم بنویسید
پاسخحذف